سیره_شهداء
💠 خاطرات همسر شهید محمد ابراهیم همت و همسرداری عاشقانه آن شهید بزرگوار:
ما اصلا مراسم نداشتیم. من بودم و ابراهیم و خانواده هایمان. یک حلقه خریدیم هزار تومان. ابراهیم هم یک انگشتر عقیق گرفت صد و پنجاه تومان.
صبح روزی که مهدی می خواست متولد شود، ابراهیم زنگ زد خانه خواهرش. از لحنش معلوم بود خیلی بی قرار است. مادرش اصرار کرد بگویم بچه دارد به دنیا می آید.
گفتم: نه! ممکن است بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگردد. مدام می گفت: من مطمئن باشم حالت خوب است؟!
همان روز، عصر مهدی به دنیا آمد و چهار روز بعد، ابراهیم آمد. بدون این که سراغ بچه برود، آمد پیش من گفت: تو حالت خوب است؟ چیزی کم و کسر نداری برم برات بخرم؟ گفتم: احوال بچه را نمی پرسی؟! گفت: تا خیالم از تو راحت نشود نه!
وقتی به خانه می آمد، دیگر حق نداشتم کاری انجام دهم! همه کارها را خودش می کرد. لباس ها را می شست، روی در و دیوار اتاق پهن می کرد. سفره را همیشه خودش پهن می کرد. جمع می کرد تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه فقط با او بود.
#سیره_شهداء




